۱۳۹۱/۵/۸

اصغر؛ شیعه ای در جستجوی حقیقت ناب!

Rabee Nz
بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی چشم به این جهان گشودم نامم را اصغر گذاشتند. بعدها که کمی بزرگ تر شدم، علت انتخاب اسمم را از مادرم پرسیدم. او گفت که آن نام علی اصغر شیرخواره حسین است که بر روی دستانش و با لب تشنه در روز عاشورا توسط تیر حرمله کشته شد. چقدر به این اسم افتخار می کردم.

در یک خانواده لاابالی متولد شدم. مادرم در سن یک سالگی من از پدرم جدا شد و تامین معاش خانواده بر شانه او نهاده شد واو مجبور شد به سر کار رود. بالاخره پس از چندی تحقیق توانست در یک کارخانه ریسندگی و بافندگی مشغول کار شود و روزها سپری شد تا اینکه من به مدرسه رفتم. تا قبل از کلاس سوم ابتدائی من چیز زیادی از احکام دین نمی دانستم و کم کم در مدرسه با قرآن و نماز و سایر احکام آشنا شدم.

البته با امامان که از همان بچگی آشنا شده بودم چرا که در ایران قبل از اینکه دین را بشناسی شیعه به دنیا میائی! به قدری به قرآن علاقه پیدا کردم که در همه مسابقات حفظ و قرائت قرآن در مدرسه و استان در طی شش سال مقام کسب می کردم و این یک موفقیت برای مدرسه من بود. شیرینی احکام و قرآن چنان در من تاثیر گذاشته بود که غروب در حیات مدرسه اذان می گفتم وبعد هم به نماز می ایستادم. این اعمال من چنان مادرم را مجذوب کرده بود که او هم هر وقت حوصله داشت با من نماز می گزارد و من کم کم طراوت مسلمان بودن را در همه وجودم حس می کردم. اما بعضی چیزها مثل نذر و نذورات- توسل به امامان- گریه و عزاداری برای امام حسین- آش نذری پختن- غیبت امام زمان و. . . را به هیچ عنوان قبول نمی کردم. یادم هست که در دوره دبیرستان به مشهد رفتیم. وقتی خبر به همسایه ها و فامیل رسید چون مرا پسر پاک وبی الایشی می دانستند برای التماس دعا آمدند و همه به من التماس دعا دادند. یادم می آید که یک زنی از اقوام که عیالوار هم بود و شوهرش معتاد بود و مادرم آن ها را که جا و مکانی نداشتند در خانه ی خودمان جا داده بود. روزی همان زن به سراغ من آمد و گفت اصغر تو روحت پاک است و اگر به مشهد رفتی حتما دعا کن که خدا به ما یک خانه بدهد ومن در دلم خندیدم وبا خود گفتم آخر شما در سیر کردن بچه هایتان مانده اید چگونه می خواهید صاحب خانه شوید؟

خلاصه، ما عازم مشهد شدیم و یادم می آید که به من گفته بودند که اگر اولین بار تان باشد که به مشهد می آیید و گنبد آقا را هروقت دیدید و دعا کردید حاجاتتان را می گیرید. من هم اولین خواسته ای که داشتم و آن خانه دار شدن آن زن بود را از خدا درخواست کردم (با سرازیر شدن اشک ها). پس از اینکه همه در اتوبوس بلند شده بودیم و به امام رضا احترام می گذاشتیم من به بغل دستیم گفتم که من دعایم را کردم اما از آقا نخواستم بلکه از خدا خواستم نکند بی احترامی به ایشان کرده باشم واو هم که مرد فهمیده ای بود گفت کار درست را تو کردی. باز هروقت به حرم می رفتیم با خود می گفتم چرا باید این قدر خرج برای این محل کنند در صورتی که این همه آدم بدبخت داریم که شکم بچه هایشان را هم نمی توانند سیر کنند. آیا امام رضا به این همه خرج برای خود راضی است؟ هر وقت هم به حرم می رفتم فقط از خدا درخواست می کردم که حاجات آن زن را بدهد واصلاً یادم می رفت برای خودم دعا کنم.

پس از اتمام سفر به خانه برگشتیم و من دیدم که حدود صد متر ان طرف تر از خانه ی ما دارند یک خانه می سازند و من سوالی درباره ی صاحب آن نکردم . بعدها فهمیدم که آن خانه داشت برای همان زن ساخته می شد. روزی داشتم به این مطلب فکر می کردم که ایا واقعاً خدا بخاطر احترام به امام رضا این قدر سریع درخواست های بنده اش را اجابت کرد یا نه. می خواهم این را بگویم که در دوران قبل از پیامبر عزیزمان هم مردم به خدای یگانه اعتقاد داشته اند[[1

همچنین از اسم افراد مثل عبدالله و. . . که بر روی افراد می گذاشتند می شود به این امر پی برد اما چرا خداوند محمد (صلی الله علیه و سلم) را برای هدایت آن ها مبعوث کرد . مسلماً جواب این است که آن ها مشرک بوده اند و بت ها و قبور را را به خاطر تقدسی که برای آن ها قائل بودند متوسل شده و مشکلاتشان را با آن ها در میان می گذاشتند از این رو پیامبر عزیزمان مبعوث شد تا آن ها را از این شرک نجات بخشد.

روزگار به همین نحو می گذشت تا اینکه سؤالات من در مورد تشیع زیاد و زیادتر می شد و من که جوابی برای آن ها نمی افتم آن را به پای اسلام می گذاشتم . تا اینکه به دانشگاه رفتم و دیگر اشکالات این مذهب در ذهن من بقدری زیاد شده بود که نمی دانستم چکار کنم. روزی پیش رئیس دانشکده الهیات رفته و مشکلات را با او در میان گذاشتم. او هم به من گفت که دوباره از توحید شروع به تحقیق کن! وقتی این جمله را به من گفت من که خیلی دلسرد شده بودم گفتم آقای دکتر من در مسایل فرعی دین مشکل پیدا کرده ام چرا از توحید باید شروع کنم و او دوباره همان جمله را تکرار کرد. من فکر کردم چون حال جواب دادن به من را ندارد و می خواهد مرا از سر خود باز کند این حرف را زده ولی بعدها فهمیدم که او چقدر پخته بوده و می خواسته مرا از شرکیات درون شیعه مطلع کند.

دانشگاه من تمام شد و به علت کمبود وقت فرصت تحقیق پیدا نکردم. اما در این مدت من نه به مراسم عزاداری می رفتم و نه به امام زمان اعتقادی داشتم. اصلاً نمی توانستم به خودم بقبولانم که شخصی به نام امام که کار هدایت مردم را باید بر عهده داشته باشد 1200 سال است که غایب است و روزی خواهد آمد که داد مظلومان را از ظالمان بگیرد و چگونه او که از ترس کشته شدن غایب شده، خود می خواهد داد دیگران را بگیرد. اصلاً چرا خداوند یک نفر را باید غیب کند و چندین هزار سال از غیبتش بگذرد تا روزی بیاید و داد مظلومان را از ظالمان بگیرد؟ می توانست او را هم بمیراند و اگر قرار است روزی منجی عالمی بیاید در همان دوره او را می آورد.

خلاصه دانشگاه تمام شد ومن به سربازی رفتم روزی در آسایشگاه روی تخت خوابیده بودم که یکدفعه با خود گفتم بهتر است کمدم را تمیز کنم و همینطور که کمد را تمیز می کردم چشمم به یک مجله کوچکی که روی سقف کمدم بود افتاد و آن را برداشته و ورق زدم و دیدم در مورد امام زمان است و آن را کنار گذاشته و وقتی تمیز کردن کمد تمام شد به سراغش آمدم. در آن کتاب در مورد معجزات امام زمان و همچنین در مورد چند تن که با امام زمان برخورد کرده اند مطالبی نوشته بود. جالب است بدانید در بیش تر این کتب که در مورد امام زمان است از قول خود ایشان نوشته اند که هیچکس مرا نمی تواند ببیند و هرکه بگوید مرا دیده دروغ گفته و از طرف دیگر درون همان کتاب از زندگی اشخاصی که امام زمان را دیده اند صحبت رانده است.

نکته جالبی که درون کتاب بود و مرا به خود مشغول کرد این بود که از یک شخص سنی مذهب به نام سعید چندانی صحبت به میان آورده بود که یک نوع بیماری مادرزاد داشته و در زاهدان زندگی می کرده و چون پزشکان زاهدان از معالجه او ناامید میشوند به او میگویند که به تهران برود و او به بیمارستان الوند تهران می رود. آن جا تحت عمل جراحی پزشکی به نام رفعت قرار می گیرد و به او جواب رد می دهند.

آن شب در آن بیمارستان خواب شخصی را می بیند که به او می گوید ما یک شخصی را داریم که می تواند ترا شفا دهد و اگر می خواهی شفا پیدا کنی به جمکران برو. او هم همه ی ماجرا را برای خانواده اش که سنی مذهب بوده اند در میان می گذارد. خانواده اش هم با بی میلی قبول می کنند که به جمکران بروند. فردای آن روز به جمکران می روند و او توسط امام زمان شفا پیدا می کند!

من که دنبال چنین سوژه ای می گشتم تا با دیدن یک معجزه به امام زمان اعتقاد پیدا کنم آدرس آن بیمارستان را نوشته و به دنبال تحقیق به راه افتادم. وقتی به تهران رسیدم مستقیم به بیمارستان الوند رفته و از دربان آن جا سراغ دکتر رفعت را گرفتم و او گفت شخصی به این نام این جا نداریم. من گفتم که شما چند سال است که این جا هستید و آیا در سال 68 اینجا کار می کرده اید؟ و آیا در آن زمان هم شخصی به این نام این جا نبوده؟ مرد با قاطعیت گفت که شخصی بدین نام نداشته اند اما یک نفر به نام رفعت الان هست که در داروخانه کار می کند اگر می خواهی سراغ او برو. من هم با تشکر از او راهی داروخانه شدم و به شخصی که پشت ویترین بود گفتم آقای رفعت؟ او خندید ومرد جوانی را به من نشان داد. جلو رفتم وپس از سلام و احوالپرسی گفتم آقای دکتر رفعت؟ او هم خندید و گفت من دکتر نیستم، درخدمتم بفرمائید؟ من همه ماجرا و اینکه برای تحقیق درباره ی وجود امام زمان به بیمارستان رفته ام را برایش بازگو نمودم.

او همینطور تبسمش بیش تر می شد و در حالی که به ذوق آمده بود گفت چقدر جالب! تو واقعاً قصد تحقیق در مورد امام زمان را داری و وقتی پاسخ مثبت مرا دید گفت بیا دنبالم. بعد باهم به بایگانی رفتیم و او از خانمی که آن جا بود پرسید خانم فلانی آیا میشه پرونده ی شخصی به نام آقای سعید چندانی که مال سال 68 است را برای ما بیابی؟ آن زن هم گفت تا شماره ی پرونده نباشد امکان ندارد و اینکار دو سه روز کار می برد. بعد آقای رفعت روبه من کرد و گفت من خیلی خوشحالم که تو برای تحقیق این همه راه را آمده ای این جا، حالا تو برگرد و من بعد از ظهرها دنبال این پرونده را می گیرم. بعد که پیدا کردم به تو زنگ میزنم. من هم تشکر کرده و گفتم خودم دو هفته دیگر به شما زنگ می زنم.

پس از دو هفته به او زنگ زدم و او گفت که اصلاً شخصی به اسم سعید چندانی 13 ساله که بیماری مادرزاد داشته باشد، نداشته ایم و فقط یک نفر بوده به اسم سعید چندان 23 ساله که از کشاله ران مصدوم بوده مداوا شده و رفته است. من از او تشکر و خداحافظی کردم.

نمی توانستم به یافته های آن مرد یقین کنم تصمیم گرفتم که به جمکران بروم. برای همین به قسمت فرهنگی جمکران رفتم در حالی که بقیه همسفرهایم برای ادای نماز صاحب الزمان به مسجد رفتند. پیش آخوندی که آن جا بود رفته و ماجرا را اینگونه عنوان کردم: شخصی است که به امام زمان اعتقاد ندارد و گفته اگر یکی از افرادی که توسط ایشان شفا پیدا کرده اند را ببینم ایمان کامل می آورم. ایشان هم در جواب من گفتند که اصلا امکان ندارد ما نمی توانیم مشخصات این افراد را به کسی بدهیم.

سرتان را درد نیاورم من دو سه مرتبه به جمکران رفتم ولی چیزی عایدم نشد. روزها به همین منوال گذشت که من فطرتاً خزعبلات تشیع را کنار گذاشتم. اما هنوز با مذهب تسنن آشنا نشده بودم. تا اینکه یک روز می خواستم از سایت عقیده دیدن کنم، اما دیدم این سایت فیلتر شده است با خود گفتم که چطور این ها اینقدر به تشیع اطمینان دارند ولی این همه تبلیغات علیه تسنن راه می اندازند که حرف های اهل تسنن همه پوچ است، اما یک سایت تسنن را فیلتر کرده اند. از این رو با فیلتر شکن وارد سایت شدم و چند کتاب را از آن سایت دانلود نمودم.

پس از خواندن کتاب ها دیدم که برای همه ی سوالاتم جواب هایی را پیدا کرده ام. فهمیدم که شیعه واقعاً مذهب پوچ و میان تهی است که با اسم آن کلاه گشادی سر مردم ایران گذاشته اند.

امیدوارم که بیان این سرگذشت حوصله تان را نبرده باشد، ولی می خواهم نکته ی بسیار ارزشمندی با شما در میان گذارم:

آن اینکه؛ مردم ایران، حتی تحصیل کرده های آنان هم، با این همه تبلیغات نمی توانند پی به بی اساس بودن آئین تشیع ببرند چراکه از بدو تولد با مراسمات و آداب آن ها بزرگ می شوند و هرچه بر عمرشان می گذرد با تبلیغات آن ها پر می شوند، مثل: معجزات امام ها و امامزادگان- برآورده شدن حاجات نیازمندان توسط امامان و امامزاده ها و. . . و این بر اثر تبلیغات دروغین آن ها می باشد. افرادی هم که مثل من دست به تحقیق می زنند با یک نمونه ی دروغین که به آن ها نشان داده شود، تحقیقات را رها می کنند. اما چه باید کرد

0 نظرات:

ارسال یک نظر

لطفا نظر خود را در مورد این مطلب بنویسید:

Newer Posts Older Posts